باران

باران جان تا این لحظه 9 سال و 1 ماه و 22 روز سن دارد

I'm happy

سلام کوچولوی من که داری بزرگ میشی.

دوروز پیش هوا بارونی بود ما هم تازه رسیده بودیم شیراز اومدیم خونه ی مامان جون زیور تا یه سری بهشون بزنیم.

فک کنم دور و ور ساعت 7 بود که زنگ در به صدا دراومد.

مامان جون درو باز کرد شما بودین

هیچکس باورش نمیشد اخه از قبل خبر نداده بودین.گفته بودین میخواین بیایین اما نگفته بودین دقیقا چه روزی.مامان و بابات میخواستن ما رو غافلگیر کنن.

خلاصه همه خوشحال شدن به خصوص من.

بعد از سلام و احوال پرسی مامانیت بردت بالا تا عوضت کنه ما هم از ذوقت اومدیم.منم عکس بارونت کردم

بعد لباس پوشیدی

بردیمت پایین تشنه ت بود مامانیت داش بهت اب میداد ازت عکس گرفتم.

این کاور گوشی مریمه چون باب اسفنجی بود میگرفتیم جلوت خوشت میومد.

اینجا هم بغل باباییت بودی.

اینجا قبل از اینه که غذات اماده بشه.

دیگه داشتی غذا میخوردی

از پیشبند بستن هم متنفری مامانت چن لحظه برات بست بعد دوباره بازش کرد.

بعد از غذا هم رفتی سراغ مطالعه

بعد از اونم خاله فاطمه ت بردت بالا خوابوندت.

فک کنم یه ساعت بعدشم بیدار شدی مریم اوردت پایین.

دایی عبدی ت هم اومد همه جمع بودیم.

به قول شاعر

اون شب چه شبی بود شب مراد بود اونشب.

خخخخخ....

بعدشم متاسفانه من دلدرد گرفتم زود اومدیم خونمون.

از یه طرف خوشحالم چون ممکنه امروز بیایین خونمون.

از یه طرف ناراحتم چون ممکنه نیایین.

و ناراحت تر اینکه فک کنم فردا بر میگردین تهران چون از قبل بلیت گرفته بودین.

به هر حال خوب بود که دیدمت خشکلم.

دوستت دارم بووووووووس.

خداحافظ...


تاریخ : 20 شهریور 1394 - 04:03 | توسط : پریا | بازدید : 780 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی